|
جمعه 19 آبان 1391برچسب:, :: 10:56 :: نويسنده : mojtaba
تو کویردور یه درختی خسته بود یه درخت ناامید که دلش شکسته بود روی اون درخت پیر طناب پاره ای بود اون طناب دار یه عاشق بیچاره بود شبی از شبهاغم هوا را گرفته بود رفتنش رو به کویر به کسی نگفت رفت و رفت تا رسید به درخت و طناب دار بست به دلش گفت که بایددیگهاز دنیا گست طناب داررا گرفت و دور گردنش گذاشت چشماشو بست و دیگه خنده بر لب نداشت اما طناب پاره شدددددددددددد جوون ما بدونین حتی مرگ نمیشه چاره این یه جورایی بشیه منه شاید واقعا مرگ چارش نیست شاید.... نظرات شما عزیزان:
![]() |